کد مطلب:129550 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:161

وقایع روز نهم محرم
طـبری داستان كربلا را ادامه می دهد و می گوید: شمر بن ذی الجوشن نامه عبیداللّه زیاد را نـزد عـمر سعد آورد و چون آن را تحویل داد، آن را خواند و گفت: چه كردی، وای بر تو، به خانه ات برنگردی و اندیشه ای كه داری زشت باد. به خدا سوگند گمانم بـر ایـن بـود كه تو او را به پذیرش آنچه به او نوشته بودم تشویق می كنی. اما تو كـاری را كه ما در آن امید صلاح داشتیم به تباهی كشاندی! به خدا سوگند حسین هرگز تسلیم نمی شود كه جانی والامنش در كالبد دارد!

شـمـر گـفـت: بـگو ببینم چه می كنی؟ آیا فرمان امیرت را اجرا می كنی و دشمن او را می كشی؟ اگر جز این است سپاه و لشكر را به من واگذار!


گـفت: نه! این مقام تو را نرسد! من خود این كار را بر عهده می گیرم! اینك تو فرمانده پیادگان باش! [1] .


[1] تاريخ الطبري، ج 3، ص 315؛ الكامل في التاريخ، ج 3، ص 284؛ الارشاد، ص 256 ـ 257؛ انـساب الاشراف، ج 3، ص 391. در اين كتاب آمده است: چون شمر نامه را به او رسـانـد، عـمـر گـفـت: اي پـيـسـي! واي بر تو، خداوند خانه ات را دور و زندگي ات را دشوار و خودت را با آنچه آورده اي زشت گرداند. بـه خـدا سـوگـنـد! گـمـانـم بـر ايـن بـود كه تو او را به پذيرش آنچه نوشته بودم تشويق مي كني!

شمر گفت: يا فرمان امير را اجرا كن و گرنه، كار لشكر و اين مردم ار به من واگذار، عمر گفت: نه اين منزلت تو را نرسد! من خود اين كار را بر عهده مي گيرم.

گفت: پس تو امير باش.